بگو به من؛ من چه کنم
با حس پوچ خستگی؟!
بگو چه جوری سر کنم
با این همه بیهودگی؟!
دیگه خجالت میکشم
حتی تو رو نگاه کنم
تو قاب خالی دلم
چه جور تو رو پیدا کنم؟!
همش دارم داد میزنم
از بیکسی، از درد و غم
همش دارم جون میکنم
تو این غروب ماتمم
نگو که از تو هیچی نیست
تو این بیابون کویر
نگو که از تو گم شدم
تو این اتاق گوشهگیر
چه جور فراموشت کنم
وقتی همیشه با منی؟!
چه جور سکوتُ بشکنم
وقتی ازم هی دور میشی؟!
بیا بیا که خاطرم
پر از حس رسیدنه
بیا که با صدای تو
سکوت قلبم میشکنه
بیا که از فاصلهها
تنها تو موندی همصدا
بیا که نبض خواهشم
بی تو میمونه بیصدا
عزیز من بگو چرا
تو هی منو جا میذاری؟!
تو قصهها، تو غصهها
باز منو تنها میذاری؟!
فدای اون چشای تو
که معبد خیالمه
بگو که آخه واسه چی
این وضع روز و حالمه؟!
بیا که بی تو همه چیز
تیره و تار و مات شده
بیا که زندون دلم
اسیر اون نگات شده
بیا که من منتظرم
حتی تا آخرین نفس
بیا که چشمبراهتم
حتی تو کنج این قفس
فرزاد-چهاردهم مرداد یکهزار و سیصد و هشتاد و شش