دیگرم تاب نباشد ز ریاکاری دوست...
دیگرم تاب نباشد ز سکوت و برهوت
تن من خسته ز بی رحمیها
پای من پینه زده از پی بیهوده دویدنها
چشم من خیره به در
دل من در پی او
دست من کوته از او
تن من در پی او
پس کجایی ای یار؟!
تو نمی آیی باز!
خوب می دانم که مرا
تو نمی خواهی باز
کاش می شد بروم تا ته مرگ
کاش می شد بجهم تا ته درد
کاش می شد که رها می شدم از بند تنم
کاش می شد که جدا می شدم از این بدنم
زندگی هیچ ندارد عطشی در سر من
زندگی هیچ نمی داند از این ماتم من
بگذار بمیرم بروم تا ته بیهودگی ام
بگذار فنا شم بروم تا ته آلودگی ام
فرزاد 25/4/86